تردیدها و دوراهی های زندگی من



من بعدازظهر ها نمیخوابم،این عادتم رو از بچگی داشتم و حفظ کردم.چون اگر بخوابم بعد از بیدار شدنم حال خیلی بدی پیدا میکنم که تا شب همراهم میمونه. تا وقتی که شب دوباره بخوابم و صبح بیدار شم یه دلشوره ی بی موردی با من باقی میمونه که حالم رو خراب میکنه. حتی بدنم هم تا جایی که بتونه و رمق داشته باشه با خواب بعدازظهر من میجنگه و به خواب نمیره.این باعث شده که من گاهی اوقات کمبود خواب زیادی رو تجربه کنم که آزاردهنده است.

امروز این موضوع رو به خواهرم گفتم و اون هم یه خاطره از بچگی هام تعریف کرد که تابحال نشنیده بودم و برام جالب بود.گفت ظاهرا پنج-شش ساله که بودم یه روز بعدازظهر که خیلی خسته بودم و بی تابی میکردم پدرم از من میپرسه که چرا نمیخوابم؟ و من هم جواب میدم "نمیخوام بخوابم چون وقتی بیدار میشم خورشید دیگه نیست " 

این موضوع برام جالب بود.چون دلشوره من دقیقا از جنس دلشوره ای هست که آدم وقتی منتظر عزیزانش هست تجربه میکنه. یعنی به عبارتی چون یه بار خوابیدم و وقتی بیدار شدم دیدم خورشید خانم منو قال گذاشته و رفته دیگه چشم ترسیده و وقتی از خواب بیدار میشم اون حس ترس و دلشوره بدون اینکه بدونم ناشی از چیه هنوز با من هست. 

بعد به این فکر کردم که چند درصد از احساسات،ترس ها،نگرانی ها و رفتارهای ما از این اتفاقات در دوران کودکی ما نشات میگیرن و ما حتی دلیل ترس هارو فراموش میکنیم اما اونا مارو رها نمیکنن و با ما میمونن.

دوست دارم برم پیش لنی پنج ساله و بهش بگم رفیق خیالت راحت! این خورشید خانم اومدنش دیر و زود داره ولی تا وقتی که تو هستی اونم هست و دوباره برمیگرده.بهت قول میدم  :)


دایره میله اتوبوس رو چسبیده و از بالا به صفحه گوشی مثلث نگاه میکرد. مربع دقیقا جلوی من نشسته بود و نمیتونستم چهره اش رو ببینم ولی نیمرخ مثلث و صفحه گوشی دستش  توی میدان دیدم بود.

مثلث تند و تند انگشت شستش رو روی صفحه گوشی بالا پایین و چپ و راست میکرد و از یک عکس پروفایل میرفت سراغ دیگری. دایره و مربع هم خیمه زده بودن روی صفحه گوشیش.منم سرمو مثل هندوانه ی روی رحل بین دوتا دستام قرار داده بودم و تماشاشون میکردم.

ظاهرا مثلث به تازگی توی یه گروه تلگرامی خصوصی عضو شده و به گنجینه ای از پروفایل بچه های دانشگاه دست پیدا کرده بود و حالا داشت این گنجینه رو به دوستاش نشون میداد :

دایره : وایسا ! وایسا! برو عکس قبلی ببینم. حاجی این شبنم نیست کنار این دختره؟؟ همونی که زبان عمومی با ما بود؟ چه خوب شده حاجی!

(کله ی مبارک مربع جلو آمده و اجازه نمیدهد تا من شبنم خانم رو ببینم!)

مربع: آره خودشه فک کنم . چقدر عوض شده! چکار کرده؟

مثلث : معلومه دیگه! دماغشو عمل کرده! ولی دختره بغل دستیش بهتره حداقل عملی نیست

از اینجا به بعد به شکل غیرمنتظره ای این بحث خاله زنکی تبدیل شد به یه بحث فلسفی:

مثلث معتقد بود که زیبایی شبنم مصنوعی و کسب شده هست و زیبایی طبیعی و خدادادی با ارزش تر از زیبایی کسب شده و مصنوعی است و دایره میگفت که این غلطه و زیبایی شبنم با ارزش تره چون واسه کسب این زیبایی تلاش صورت گرفته و پول جمع شده تا نقص برطرف بشه و این زیبایی با ارزش تر از زیبایی حاضر و آماده ایست که از روز تولد تقدیم دختر بغل دستیش شده ولی از نظر مثلث چیزی که طبیعی و خدادادی باشه بهتر و باارزش تر بود و نمیتونست حرف دایره رو قبول کنه.

 من قصد ندارم درمورد درست و غلط بودن عمل زیبایی و معیارهای زیبایی و.  صحبت کنم بلکه صحبت های این سه عزیز هندسی باعث شد به این فکر کنم که چرا ما به استعدادها و توانایی های خدادادی خودمون مینازیم؟ آیا واقعا اونقدر که باید به تلاش اهمیت میدیم؟ در لفظ همیشه درحال ستایش تلاش و کوشش هستیم ولی در عمل استعدادهای ذاتی و حاضر و آماده برامون با ارزش تر هستن. اگر بخوایم از خودمون تعریف کنیم نمیگیم که مثلا من همیشه تو یادگیری زبان ضعف داشتم و درنهایت با تلاش و صرف وقت خیلی زیاد تونستم به این ضعفم غلبه کنم بجاش میگیم من از همون بچگی خیلی توی ریاضی با استعداد بودم و دم کنکور نخونده میرفتم سر جلسه صد میزدم ریاضی رو!  اگر آدمی رو ببینیم که با پول باباش سوار ماشین پنج میلیاردی شده میگیم که هنری نکرده ولی در واقع همه ی ما سوار ماشین هایی هستیم که به ما تعلق ندارن و حاضر و آماده  تقدیم ما شده اند و خیلی از ما از صبح تا شب درحال فخر فروحتن بخاطر این لقمه های حاضر و آماده هستیم.

 در حرف، همه ی ما تلاش و عرق ریختن برای رفع یک نقص و برتری بر اون رو ارزش میدونیم اما در عمل همیشه عاشق آدم هایی هستیم که خوشتیپ و باهوش و بااستعداد به دنیا اومدن و در ترازوی قضاوت درونی خیلی از ما ناخودآگاه باارزش تر هستند .

+حوصله نکردم ویرایش کنم و "به نظرم" رو به اول جمله هام اضافه کنم، خودتون دیگه درنظر داشته باشید که مثل همیشه این فقط نظر شخصی منه.


اینروزها گاهی بی اختیار به نقطه ای خیره میشم و  مغزم مثل یک سرباز دشمن تا دندان مسلح  از فرصت استفاده میکنه، میشینه پشت تیربار و شروع میکنه. خشابشو از ایکاش ها، اگرها و شاید ها پر میکنه و  منو به رگبار می بنده . من هم مثل یه سرباز ضعیف سپر "تقصیر من نبود ها " و "تقصیر آستینم بود ها"و . رو میگیرم دستم و از خودم دفاع میکنم. زیر این رگبار آتش و خمپاره  گاهی با التماس رو به آسمان فریاد میزنم و میپرسم مگه زندگی یه بازی نیست؟؟ این چه بازی ایه که دکمه شروع دوباره نداره؟ به جون خودم مرحله قبلی تقصیر خودم نبود، دستم اشتباهی خورد نمیشه یه بار دیگه؟ و زندگی میخنده بهش میگم بابا مرحله قبل ترش دیگه تقصیر من نبود، هم تیمیم اشتباه گرا داده بود . نمیشه یه بار دیگه ؟ و باز هم صدای خنده . بهش میگم بابا اینجا هوا بارونیه، زمین گلیه و اسلحه ام زنگ زده . بابا نامردیه . نمیشه تو یه زمین بهتر بازی کنم ؟ و باز هم میخنده


ببین لنی جان! قربون اون گوش های دیش ماهواره ایت بشم که یک تنه دارن با گرمایش جهانی مبارزه میکنن . یه دقیقه اونا رو روی من تنظیم کنآها خوبه.ببین عزیزم واقعیت اینه که هرچقدر هم گلوت رو پاره کنی و بیای بگی تقصیر من نبود و تقصیر فلانی بود و این حرفا آخرش فقط داری خودتو خر میکنی . این حرفا همه بهانه است و گذشته ها هم گذشته و آخرش خودت مسئول زندگی خودتی هر دوتامون خوب میدونیم که زمان زیادی واسمون نمونده و باید بجای این کاش ها و اگرها رو هدفت تمرکز کنی و کفشتو سفت ببندی! اونم با بند آهنی! اینقدر هم هی با "اگه نشه" خودت رو اذیت نکن میری تلاشتو میکنی فوقش نمیشه، فدای سرت. مهم اینه که پیش من سرت بالاست ولی اگه کفشاتو شل ببندی و سر از لوپی دربیاری که ف سه سال پیش بهت گفت دیگه مقصر خودتی و خودت و هیچ بهانه ای هم نداری فعلا هم که همه سالم و سلامتن و حق نداری واسه چیزی که هنوز پیش نیومده نگرانی الکی داشته باشی و بهونه بیاری . اینم میزارم اینجا که دوستات شاهد باشن . حالا برو کنار گوشات جلوی نور خورشید رو گرفتن.


هندزفری توی گوشم بود و داشتم بیرون رو تماشا میکردم. رفیقم داشت با هم کوپه ای مان بحث میکرد. هیچ علاقه ای به شرکت در بحث نداشتم و داشتم از موسیقی و منظره ی بیرون لذت میبردم که دیدم رفیقم داره میزنه به پام، هندزفری رو در آوردم و گوش کردم:
دوستم گفت آقا من رفتم فلان ارگان به عنوان مهندس مشغول به کار بشم و به من گفتن باید کارت بسیج داشته باشی. کار مهندسی چه ربطی به عضویت در بسیج داره؟ گفت مگه چیز بدی ازت خواستن؟ازت نخواستن بری پارتی شبانه که؟ دوستم گفت : آقا چه ربطی داره؟ داستان سر احترام به عقاید و سلایقه .حرف من اینه که شما اینجوری جلوی ورود نیروهای متخصص کشور رو به جایی که باید باشن میگیرید فقط چون همرنگ شما نیستند. اونوقت میرید کسی رو که ممکنه شایسته نباشه و فقط کارت بسیج داره رو میزارید سر کار به جای اونا. چرا مردم رو مجبور میکنید که ریاکار و دورو بشن؟ شما با اینکارتون از بخش زیادی از پتانسیل های داخل کشور یا استفاده نمیکنید یا ریاکار و دورو می کنید اونارو.همین کارهارو کردید که وضع مملکت ما اینه و هیچکس سرجاش نیست! گفت اولا اینکه نظام هیچ مشکلی نداره بعدش هم  آقا شما مگه مسلمان نیستید ؟ دوستم زیرچشمی نگام کرد و گفت آره . هم کوپه ای گفت خب بسیج فقط میخواد که ریش هاتون رو تیغ نزنید، نمازتون رو جماعت بخونین و . اونوقت بهتون کار میده و حقوقتون رو هم میبره بالا! این چه بدی داره؟ (به هر چیزی که توی زندگیم واسم ارزش داره و عزیزه قسم که این جمله رو گفت ) وقتی اینو گفت خون به گوشام دوید و احساس کردم دارم آتیش میگیرم. برای اولین بار صدام دراومد و گفتم من درست متوجه نشدم یعنی شما دارید میگید من بخاطر دو-سه تومن حقوق از طرز لباس پوشیدن مورد علاقه ام، از اعتقاداتم، سلایق و چیزهایی که منو ساخته دست بکشم و بشم اونطوری که شما میخوای؟  شما متوجه هستی که داری بدترین توهین دنیا رو به من میکنی؟ به ساعتم نگاه کردم و دیدم که پنج دقیقه مونده که برسیم به مقصد ، کوله و کیفمو گرفتم و به دوستم گفتم که حالت تهوع دارم و رفتم بیرون .

رفتم بیرون پشت پنجره ی قطار ایستادم و به حرف های محمد توی کافه فکر کردم که بلیطشو نشونم داد و گفت آدمایی مثل تو توی این مملکت جایی ندارن و میپوسن، بکن برو از اینجا. به حماقت و ساده دلی خودم فکر کردم که میشه با آدما با وجود اختلاف عقاید و سلایقشون کنار اومد و با خوشی زندگی کرد. دوست داشتم همونجا داد بزنم ای قطار منو اینجا پیاده نکن! ای قطار منو ببر جایی که این و اونی وجود نداره.چپ و راستی وجود نداره.این مذهب و اون مذهب وجود نداره . این پرچم و اون پرچم وجود نداره . منو ببر جایی که وجود نداره .

+خیلی دوست دارم مثل پست قبل عینک بیخیالی و قشنگ دیدن این دنیا رو بزنم به چشام و وانمود کنم که این زندگی اینجا خیلی هم رنگی و قشنگه و میشه خوش و خوشحال بود و ماسک دلقک بزنم به چهره ام و مزه بریزم واستون . ولی گاهی بوی تعفن لجنی که داریم توش زندگی میکنیم حالمو به هم میزنه و دیگه نمیتونم . ازم برنمیاد چون اگه نگم میترکم.ببخشید.
++ من تو زندگیم بسیجی خیلی خوش فکر و درستکاری که به عقاید آدما احترام میزاره هم دیدم. کسی که از من خیلی شایسته تر و درستکارتر و آدم تره. امیدوارم درک کنید که با این پست قصد توهین نداشتم.

چند وقتی هست که علاقه ام به خوندن کتاب های داستانی داخلی زیاد شده که دلایلش رو توی پست رویای تبت گفتم . در همین راستا اخیرا که داشتم بین قفسه های کتابخونه قدم میزدم، چشمم به اسم مصطفی مستور خورد و یادم اومد که تعریف کتاب "استخوان خوک و دست های جذامی" اش رو چند جا خوندم ولی نتونستم این کتاب رو ازش پیدا کنم بنابراین  کتاب ۱۲۱ صفحه ای "سه گزارش کوتاه درباره ی نوید و نگار" رو برداشتم و پس از چشم تو چشم شدن با چند صفحه اول کتاب احساس کردم که من و کتاب هردو یکدیگر را  پسندیده ایم :)

اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی، آن جا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست، جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن. جایی است با نور کم.
                                                                                                                                              نگار

کتاب خوب بود. در حد به قول خود نویسنده "گزارش" کتاب خوبی بود و میتونید ظرف چند ساعت تمومش کنید اما چیزی که برای من خیلی جالب بود پاورقی های کتاب بود. مثلا در دومین صفحه ی کتاب، نوید(شخصیت اصلی داستان) درمورد تعریفی که از فاجعه در کتابی خونده میگه و مستور در پاورقی میاد و اون تعریف رو در خارج از چارچوب داستان برای خواننده بیان میکنه(این پاورقی به اندازه خود کتاب برای من جالب بود که بخشی ازش رو اینجا میارم):

سال ها پیش در یک کتاب وحشتناک خوانده بود فاجعه نه ساده است و نه ناگهانی. یعنی هم ترکیب چند چیز است و هم ذره ذره اتفاق می افتد. در کتاب نوشته شده بود معمولا چند چیز باید به هم بچسبند تا فاجعه ای رخ دهد. نوشته شده بود از این نظر فاحعه مثل خوشبختی است در خوشبختی چند چیز همزمان باید اتفاق بیفتد تا کسی خوشبخت شود. پول تنها کافی نیست.عشق تنها کافی نیست. شهرت تنها کافی نیست اما اگر همه ی این ها با هم باشند شاید بشود گفت کسی خوشبخت شده است. از نظر نویسنده، تنها تفاوت آن ها شاید این باشد که در خوشبختی انگار چیزها خیلی ضعیف به هم چسبیده اند و هر لحظه ممکن است از هم متلاشی شوند اما در فاجعه اگر چیزها به هم چسبیدند دیگر هیچ وقت از هم جدا نمی شوند چون وقتی اتفاقی افتاد دیگر نمی توان آن را به حالت اول برگرداند.وقتی لیوانی شکست دیگر شکسته است.وقتی چیزی سوخت دیگر سوخته است.
برای همین است که از نظر نویسنده ی کتاب،هر خوشبختی همیشه در معرض فرو ریختن و تبدیل شدن به فاجعه است اما فاجعه ها هرگز تبدیل به خوشبختی نمی شوند.

علاوه بر این در چندجای کتاب نویسنده مارو ارجاع میده به کتاب های دیگر خودش، مثلا خیلی کوتاه اسم الیاس رو میاره و میگه اگه میخواین بیشتر درمورد الیاس بدونید به فلان کتاب مراجعه کنید یا خیلی کوتاه از پسری در رستوران مینویسه و در پاورقی اصل قصه ی اون رو خیلی کوتاه میاره و خواننده رو ارجاع میده به قصه ی اصلی اون شخصیت که این هم به نظرم تکنیک جالبی بود. درواقع تک تک شخصیت های کتاب به قول خود نویسنده داستان شنیدنی ای دارند و هرکسی در داستان خودش شخصیت اول و اصلی است که این باعث شد من بهتر با شخصیت های کتاب  و درد و رنج اونا رابطه برقرار کنم. علاوه بر این نویسنده از جریان سیال ذهن هم استفاده کرده بود و  در بخش هایی از داستان خیلی بی مقدمه پرش هایی از یک شخصیت به شخصیت دیگر داستان وجود داره. همه ی اینها با هم باعث شد که من علاقه مند بشم که واسه کتاب بعدی برم سراغ "استخوان خوک و دست های جذامی" از آقای مصطفی مستور.

اگر رمان کم حجمی رو از نویسنده های داخلی خوندید که براتون جالب بوده و لذت بردید از خوندنش خیلی خوشحال میشم اگه به من هم معرفی کنید :)


وقت هایی هست که علی در سکوت، به قول خودش با آهنگ زندگی به سیگارش پک میزند. وقت هایی هست که میم در سکوت پاهای درازش را درون خودش جمع میکند و مثل یک لک لک غمگین به دیوار زل میزند و حسین آرام و قرار ندارد و با موهایش بازی میکند یا به صفحه لپ تاپش زل میزند و من. من به این سه نفر نگاه میکنم و تلاش میکنم که این سکوت لعنتی رو بشکنم اما گاهی زور سکوت خیلی بیشتر از زور مزه ریزی های من است.انگار این سکوت، منی که کمترین گره رو بین بقیه توی زندگی ام دارم در حد و اندازه ی شکستنش نمیبیند.این سکوت کسی را می طلبد که مشت هایش در مبارزه با درد و رنج های زندگی مثل فولاد محکم شده باشند،کسی را میخواهد که برای رویایش جنگیده باشد، با موبایل تمرین پیانو کرده باشد، از شیشه مغازه ها به پیانو ها زل زده باشد و خودش رو پشت پیانو تصور کرده باشد،درد نبودن پدر را در دل داشته باشد و هر روز به غم و غصه های مادرش فکر کند.کسی که قدر موقعیتی که الان دارد را بداند، یکی مثل علی. علی دستهایش را از پنجره بیرون برد، زیر باران نم و هوای مطبوع بهاری نگه داشت و گفت "پارسال رو یادتونه چقدر هی میگفتیم چرا بارون نمیاد؟ سالهای بعد رو چکار کنیم از بی آبی و هی میترسیدیم؟ ولی دیدین امسال چی شد؟ زندگی هم همینه . گاهی درست جایی که فکرشو نمیکنی ورق برمیگرده . من حتی فکرش هم نمیکردم که بتونم یه روز صاحب یه پیانو بشم! چه برسه به اینکه عضو یه گروه موسیفی خوب بشم و با آدمای کاردرست و حرفه ای کار کنم.ولی شد. فقط نباید ترسید .اونوقت از اینجا به بعد هم میشه ." و سکوت زیر مشت های او خرد شد.


*** مطلب زیر درمورد یه موضوع و تصمیم شخصی برای آدم هاست و من هم هیچ قصد روشنگری و موعظه و تز دادن و این حرفا رو ندارم و تعصبی هم ندارم دراین مورد .و قطعا حرف هام و بدبینی ای که نسبت به این موضوع دارم تحت تاثیر احساسات و مسیری بوده که خودم تجربه کردم و قصد ندارم تصمیم دیگران رو دراینباره زیر سوال ببرم ولی چون دوباره این موضوع واسم دغدغه شده دوست دارم اینبار اینجا بلند بلند فکر کنم.

چند هفته پیش به من اطلاع دادند که دارم برای  سومین بار دایی میشم و خب آدم انتظار داره که شاد بشه و با یاد دست و پاهای کوچولو،لبخندهای شیرین، چشم های معصوم و چهار دست و پا رفتن های بانمکشون قند تو دلش آب بشه و هنوز بچه نیومده قربون صدقه اش بره اما من شاد نشدم بلکه یه ترسی به دلم افتاد. به خودم گفتم خانواده خواهرم در تامین آینده بچه شون مشکلی ندارند و درون خانواده هم مشکل خاصی وجود نداره و این بچه جزو دسته خوش شانس هاست(البته اگه بیخیال شرایط فاجعه بار و غیرقابل پیش بینی کشور بشیم و چشممون رو به روی وضعیت روانی جامعه ببندیم چون در غیراینصورت وضعیت مشخصه !!)  ولی باز هم آروم نشدم.حتی به خودم گفتم اصلا به تو چه؟  حتی این فکر که ممکنه این سومی دختر باشه و دیگه با مشت نکوبه روی لپ تاپ و کلی خرج رو دستم نزاره یا با چاقو پلاستیکی سوراخ سوراخم نکنه و بی دلیل وسط کتاب خوندن نزنه زیر گوشم و نگه "من قوی ترم یا مرد عنکبوتی؟؟ :)) " ! و به جاش مثل پرنسس ها بشینه سیندرلاشو ببینه و موهای عروسک باربیشو شونه کنه هم آرومم نکرد.این قضیه برای من خیلی عمیق تر از این حرفاست. راستشو بخواید تو دلم بهش گفتم "کاش نمیومدی دایی".

در آخرین روز توری که در ایام عید رفته بودم از طرف برگزار کننده تور به عنوان یادگاری به ما یه شیشه استوانه ای کوچک با محتویات چند عدد بذر و یه دستورالعمل برای کاشت دادند. وقتی بطری رو باز کردم دیدم نوشته : گوجه گیلاسی. شیشه رو انداختم توی کوله ام و همراه خودم آوردم خوابگاه. چند هفته قبل یه گلدون خالی از بچه ها قرض گرفتم و رفتم توی محوطه خوابگاه و با دست های خودم خاک رو کندم و ریختم توی گلدون و دوتا دونه بذر رو کاشتم توی گلدون و اونو بردم گذاشتم لب پنجره ام. چه حسی داشت؟ حس خیلی خوبی داشتهر روز صبح پا میشدم به گلدون آب میدادم و منتظر بودم تا جوانه ها از خاک بیرون بیان.هم انتظار و هم نتیجه اش خیلی شیرین بود. هر روز پا میشم گلدون رو سر صبح میزارم جایی که نورگیر باشه و بهش آب میدم و پیشرفتش رو میبینم و لذت میبرم و شب دوباره میزارمش پشت پنجره ام . این کارا رو برای کی میکنم؟ برای خودم . چرا؟ چون نیاز دارم به اینکه چیزی رو پرورش بدم و بهش توجه کنم و فقط دارم نیازم رو برطرف میکنم.چون یه نیازه غریزیه و مثل همه ی نیاز های غریزی دیگه باید بشه.

شاید مقایسه بوته گوجه گیلاسی با بچه آدم به نظرتون مسخره به نظر بیاد و اعتراض کنید اما به نظرم حداقل درصدی از قصد همه ی آدما در به دنیا آوردن بچه هاشون مثل دلیل من برای کاشتن دانه ها از خودخواهی اونا میاد . از تنهاییشون میاد.از بی حوصلگیشون میاداز بی حوصلگی بچه قبلی میاد.از بی انگیزگی اونا میاد.از نیاز به جبران شکست هایی که خودشون تجربه کردن میاد . و این چیزیه که من نمیتونم باهاش کنار بیام، حتی اگه این مقدار یک اپسیلون باشه اما باز هم هست.


میم میگه "تو از کجا میدونی شاید اون بچه لحظه ای که داره از دنیا میره از پدر و مادرش ممنون باشه که فرصت زندگی رو بهش دادن ؟"
من میگم "هیچ تضمینی وجود نداره.هیچ تضمینی برای این موضوع وجود نداره.هرچقدر هم از نظر مادی یا معنوی تامین بشه باز هم اون بچه تحت یه جور قمار به دنیا میاد.باز هم اون بچه تحت تاثیر جبری به دنیا میاد که پدر و مادرش هم قادر به کنترل اون جبر نیستند چه برسه به خودش.تحت جبری به دنیا میاد که ممکنه یه روز بگه کاش نمیومدم!  "
میم میگه "اما من خوشحالم که اومدم به این دنیا."
من میگم " دیروز استقلال باخته که الان خوشحالی! پارسال که پدرت رو برده بودن عمل کنن هم خوشحال بودی؟؟"
میم چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت " فهمیدم چی میگی.ولی زندگی همینه.بالا و پایین داره."
من میگم "و رنج هایی داره که از دایره اختیاراتش خارجند .رنج هایی که گاهی از جنس درد جسمی نیستن، رنج هایی که منشا خاصی ندارن و از ویژگی های ذاتی زندگی هستن مثل رنج زندگی تکراری روزمره. چرا باید بخاطر خودمون کسی رو بیاریم تا این رنج های ناخواسته رو گیرم حتی برای مقاطع کوتاهی تحمل کنه؟"

میم راست میگه.پاسخ به این سوال که آیا از زندگی خود لذت بردید؟یا اگر دست خودتان بود می آمدید؟ و سوالات اینجوری مقطعیه.مثلا شب های امتحان از هرکی بپرسی آیا از آمدن به زندگی راضی هستید یا نه؟ با نزدیک ترین وسیله منعطف و  شلاق گونه میفته به جونتون و سیاه و کبودتون میکنه و همزمان مثل دکتر هانیبال لکتر لبخند عصبی میزنه و بگه "نه عزیزم! نه عزیزم!" . ولی در یه مقطع دیگه همون آدم ممکنه مثل ایلان ماسک لبخند بزنه و بگه "بله عزیزم!البته که راضی هستم."

اما مشکل اینجاست که من نمیتونم به این راحتی قبول کنم که کسی رو چون دلم بازی میخواد بدون اینکه مطمئن باشم که خودش راضی هست یا نه بیارم بزارم پای میز پوکر و بگم "عزیزم خوش اومدی به این دنیای کثیف! بیا بهت بازی کردن یاد بدم و بعد سر زندگیت بازی کنیم"


در بین همه ی عقاید ی پدرم تنها چیزی که ثابت مانده و هیچ تغییری نداشته توی این سالها دشمنی پدرم با گروه مجاهدینه! چرا؟ چون چند تا از دوستانش و آدمهایی که از نزدیک میشناخته رو  به طرز فجیعی کشتن.یه خطابه معروفی هم داره در مورد این موضوع که با " تو نمی دانی بابا اینا چه جنایت هایی کردن!! " شروع میشه و شامل پنج مورد از جنایات اینان هست. بنده در این مدت که زندگی کرده ام نزدیک به دویست بار شنونده ی این خطابه مشهور بوده ام و یادمه وقتی داشتم فیلم ماجرای نیمروز رو میدیدم، وسط فیلم داشت خوابم میبرد چون همه صحنه ها دویست بار از قبل واسم اسپویل شده بود و آخر فیلم داشتم دنبال اسم پدرم بین نویسنده ها میگشتم. نکته جالب بعدی ربط دادن همه ی جنایات بشری و حتی فجایع طبیعی این عالم به مجاهدین توسط پدرم هست. مثلا اون زمان که داعش تازه از تخم دراومده بود پدرم پا توی یه کفش کرده بود که آقا اینا صددرصد از تخم و ترکه ی مجاهدینن و اصلا اینا همون مجاهدینن! یا مثلا یه بار وسط تابستون به بابا گفتم امسال چقدر گرم شده! بعد نمیدونم چی شد که دیدم محکم داره میزنه به پاهاش و میگه " تو نمی دانی بابا  اینا چه کردن !! " و در ادامه شروع خطابه مشهور.

خب حالا با این مقدمه من از شما میخوام حدس بزنید که کدوم شبکه از همه بیشتر از تلویزیون خونه ما درحال پخشه؟آفرین! سیمای آزادی! من فکر میکنم دست اندرکاران این شبکه از خیلی وقت پیش تصمیم به حذف این شبکه داشتن ولی هربار وقتی پیگیری پدر من رو میدیدن بیخیال میشدن! یعنی فکر نمیکنم حتی وفادارترین اعضای سازمان هم به اندازه پدر من پیگیر این شبکه پیر و خاک گرفته باشن.   گاهی اوقات مثلا مامان میخواد بزنه شبکه یک سریال مورد علاقه اش رو ببینه ولی بابا مثلا داره تحلیل عملیات مرصاد رو که توسط دوتا پیرمرد بیچاره فلک زده داره اجرا میشه رو می بینه و با یه عشقی به ریششون میخنده! و تازه اگه راضی بشه که از این شبکه دل بکنه میره سراغ بی بی سی و بقیه اساتید.

به همین علت یکی از اعمالی که من هربار در بازگشت به خانه انجام میدم، حذف این شبکه منحوس به دستور مادرم هست.که البته این عملیات هربار با شکست مواجه میشه چون دو روز بعد رفتن من، بابا یکی رو میاره که شبکه رو برگردونه.ولی خب دو روز هم دو روزه :)

دیروز بعدازظهر دیدم روی مبل با لالایی اون شبکه منحوس خوابش بردهآروم کنترل رو گرفتم و داشتم میرفتم توی منو تا حذفش کنم که دیدم یه نفر محکم مچمو گرفت " داری چکار میکنی بابا؟ " برگشتم دیدم مثل کسی که گرفته باشه داره نگام میکنه و با ترس گفتم " هیچی دارم نور صفحه رو درست میکنم " کنترل رو از دستم گرفت و گفت " کار نداشته باش با این شبکه " بعد یه دفعه انگار یه چیز خیلی مهمی رو یادش اومده باشه از جاش بلند شد و گفت " آخه تو نمیدانی بابا اینا چه کردن . " و دوباره شروع خطابه.

من فکر میکنم پدرم دیگه نمیخواد قبول کنه که اینا نابود شدن و رفتن.که دیگه دوره شون گذشته.که یه گروه شکست خورده بودن و تموم شدن و پیر شدن . انگار نمیتونه بدون آدمهایی که ازشون متنفره زندگی کنه . انگار دیگه بحث تنفر و این حرفا نیست . بحث سر یه چیز دیگه است .بحث سر خاطره و زندگیه . این حالت هاش رو که میبینم یاد خیلی از پیرمردهای داخل فیلم ها و کتاب ها میفتم که نمیتونن قبول کنن که مثلا هیتلر مرده . که هنوز با خاطرات جنگ زندگی میکنن . انگار تلخی و شیرینی خاطره ها واسشون از بین رفته و فقط اون طعمی از خاطرات زیر زبونشون باقی مونده که زندگی رو بهشون یادآوری میکنه.مثل آدامسی که طعمشو از دست داده ولی دست از جویدنش برنمیداریم.


هربار که از پشت تلفن صدای پدرم رو میشنونم، مهربون تر و آروم تر از دفعه قبل باهام حرف میزنه . امشب حتی صداش میلرزید و دلم میخواست همونجا بهش بگم نمیشد یه کم زودتر مهربون میشدی؟نمیشد؟نمیتونستی زودتر نرم بشی؟اون موقع که باید نرم میبودی.دلم میخواست اینارو فریاد بزنم و بهش بگم که این مهربونیت آزارم میده.بیشتر از هر چیزی توی این دنیای لعنتی


امین! از اون روزی که با همون لحن سرد و خشک همیشگیت پیام دادی که داری میری سربازی و تا وقتی که برگردی نمیخوای کسی رو ببینی یا با کسی حرف بزنی یه سوال مثل یک جیرجیرک تنها وسط شب،  آرامش ذهنم رو به هم زده و هر کاری میکنم نمیتونم خفه اش کنم و هروقت میرم تا بگیرمش این یه جیرجیرک میشه هزارتا و خودم رو و محصور بین هزار تا علامت سوال پیدا میکنم.

اون جیرجیرک لعنتی مدام این سوال رو تکرار میکنه:  تا چه اندازه میشه به آدما بخاطر گذشته و رنج های ناخواسته شون حق داد؟؟


امین من یه عادتی دارم . هروقت میخوام کسی رو قضاوت کنم یا از دست کسی ناراحت شم، اول یه نیگا به گذشته و کودکی اش میندازم و بعد درموردش تصمیم میگیرم. یه بار حساب کردم دیدم ما یه جورایی تا هفتاد و پنچ درصد با هم شباهت ژنتیکی داریم و تازه تو خوش شانس تر بودی چون اون ژن قد بلندی رو به ارث بردی :) درسته که بیست و چهار ساعت شبانه روز پیشت  نبودم ولی از یک متری تا یک متر و نود شدنت رو با چشم های خودم دیدم.ما با هم اون مرحله سخته ی مکس پین و پرنس رو رد کردیم، با هم تو حیاط واسه گنجشکا تله گذاشتیم، با هم فوتبال بازی کردیم و من هی گل خوردم، با هم کلاس های بیخود ب رو رفتیم و هزار تا باهم دیگه داشتیم.من میدونم که تو تحقیر شدیمن میدونم اونی که همیشه تحسین میشد یکی دیگه بود و توی بی گناه اونی بودی که خنگ خطاب میشدمن شاید نچشیده باشم ولی میدونم که توی دوران نوجوانی و بلوغ دیدن درد کشیدن مادر و ریختن موهاش و کلاه گیس گذاشتنش چقدر میتونه سخت باشه.من میدونم که تو زخم زبون شنیدی و بهت حق میدم . چون من میدونم .

اینو هیچوقت مستقیم بهت نگفتم ولی میخوام ایتجا بگم که بهت افتخار میکنم.بچه که بودم توی همون عالم بچگی حس میکردم که تو، منو بهتر از خودت میدونی و سعی میکردی کارای منو تقلید کنی.ولی امین من هیچوقت از تو بهتر نبودم و اگر هم جایی بهتر بودم چیزی نبود که خودم بدست آورده باشم و اصلا الگوی خوبی نبودم و خوب نبودم.این تو بودی که تلاش کردی و از همه ی اون تحقیر ها و سرکوفت خوردن ها واسه خودت پله ساختی و شدی همون لاک پشته که مسابقه رو برد. نمیدونم یادت هست یا نه ولی یه بار توی پیاده روی هامون بهت گفتم که هرکسی تو زمین خودش بازی میکنه و تو توی زمین خودت بردی امین.خوب هم بردی.اینقدر خوب که در تلاش تو شدی الگوی من و من بهت افتخار میکنم.

اما امین مشکل اونجاست که تو برای اینکه بتونی رشد کنی و اون تحقیرها و مشکلات رو تحمل کنی سعی کردی آدم بودن آدم هارو فراموش کنی.فراموش کردی که آدما احساس دارن، سعی کردی برای اینکه بتونی درمقابل حرفهاشون تاب بیاری اونارو  فقط یه تیکه گوشت سخنگو ببینی  . میدونی امین زخم های روحی مثل میخ داخل یه دیوار میمونن و گاهی وقتی تلاش میکنی میخ رو دربیاری دیوار رو خراب میکنی.من فکر میکنم که دل تو، جایی که احساساتت خونه کرده بودن زیر فشار این مشکلات تاب نیاوردن و نابود شدنیا شاید هم خودت پتک دستت گرفتی و دیوارتو خراب کردی تا بتونی راحت تر کنار بیای، نمیدونم.شاید در مسیر مشکلات تو راهی غیر از این وجود نداشت.نمیدونم.امیدوارم یه روزی بتونی دوباره این دیوار رو برپا کنی و بشی همون امینی که از ته دل میخنده و بتونی آدمها رو دوست داشته باشی.من هیچوقت از دستت ناراحت نشدم، از هیچکدوم از بی محلی ها، سردی ها و رفتارهای تندت ناراحت نشدم. حتی اون روزی که تو چشمام نگاه کردی و اون حرف رو زدی و روی دیوار دلم یه زخم عمیق زدی که شاید هیچوقت نتونم روشو بپوشونم هم بالاخره تونستم بهت حق بدم چون همیشه یه چشمم به مسیری بود که طی کرده بودی و سختی هایی که در این راه کشیده بودی.دلم میخواست میتونستم یه جوری نرمت کنم و بتونم از حصار فولادی ای که دور خودت کشیدی عبور کنم اما این غرور لعنتی زورم رو گرفت و نتونستم .ولی دلم میخواد یه روزی وقتی دوباره به چشات نگاه میکنم بتونم برق احساس رو توی چشات ببینم،همین.

وقتی اون پیام رو به من دادی حس کردم شاید دیگه به این زودی نتونم ببینمت واسه همین جیرجیرک رو گذاشتم لای این نوشته ها و این نوشته رو هم میزارم توی بطری و رهاش میکنم وسط این اقیانوس تا هم خودم آروم بشم و  شاید هم تو یه روزی بخونیش .


یه بار توی وبلاگ محمدرضا شعبانعلی خوندم که گفته بود در مدت زمانی که یک درونگرا به این فکر میکنه که آیا به کسی درخواست دوستی بده یا نه یا چطور اینکار رو انجام بده یه برونگرا یک یا چند رابطه رو تموم کرده ! حالا جمله دقیقش رو نتونستم پیدا کنم ولی مضمون حرفش همین بود و از این دست و اون دست کردن درونگراها برای انجام کارها میگفت و اینکه شاید بهتره گاهی موشکی عمل شه در کارها و زیاد وسواس به خرج ندیم  درمورد عاقبت کار و سخت نگیریم. گاهی به بهانه های مختلف یاد این حرفش میفتم. مثل اتفاقی که امروز افتاد:
امروز نوبت من برای آشپزی بود و قرار بود عدس پلو درست کنم و یه مشارکت کننده گرسنه هم به ما اضافه شده بود و ایشون تاکید فرموده بودند که لطفا کته باشه که زودتر شکم همایونیشون سیر بشه :) من هم همینطور آبکش به دست وایساده بودم وسط آشپزخونه و مراحل کته رو مرور کرده و تصمیمم بین اینکه کته درست کنم یا دمی در نوسان بود و تا تاثیر احتمالی برنج کته بر مولکولهای عدس و ریسک افزایش نفخ غذا هم پیش رفته بودم که یکی از بچه های همیشه موبایل به دست آومد تو و این دودلی من رو دید و اونجا بود که این دیالوگ بین ما برقرار شد:

+ لنی داداش داری چکار میکنی؟ چرا اینجوری؟


- آقا من ده دقیقه است موندم کته درست کنم یا دمی! هنگ کردم.

+ بیا داداش من الان واست حل میکنمبیا این گوشی رو بگیر

والا من دقیق نفهمیدم چی شد فقط دیدم همه چی رو ریخت تو برنجا و سر برنج رو گذاشت، گوشی رو از من گرفت، یه دونه زد روی شونه ام و گفت" داداش امروز قراره کته دست کنی" بعد دوباره در پوزیشن تکست دادن قرار گرفت و راهشو کشید و رفت.
راستش خیلی دوست داشتم در بخش نتیجه گیری بگم که برنج عالی دراومد و بهتره خیلی اوقات موشکی عمل کنیم و خیلی وسواس به خرج ندیم ولی واقعیت اینه که این گزاره اصلا درمورد عدس پلو صادق نیست چون وقتی در قابلمه رو باز کردیم نتونستیم هیچ عدسی پیدا کنیم و پلو چنان به هم پیچیده بود و مثل لاستیک شده بود که اول فکر کردیم که توپ چهل تیکه هست و حتی پیشنهاد شد یه لایی بندازیم واسش و ببریم باهاش فوتبال بازی کنیم!


دستم را زدم زیر چانه و محو تماشای خواهرزاده ی هفده ساله ام و پدرش شدم که با هم گرم گرفته بودند، درست مثل دو رفیق، دو دوست، بدون هیچ حصاری، یکی این میگفت و یکی اون، کلمات به راحتی بینشون رد و بدل میشدن، مثل یه بازی پینگ پنگ بدون امتیاز که لذت میبری از تماشای مهارت دو طرف . شاید نیم ساعتی همینطور با هم حرف زدند . با خودم فکر کردم آخرین باری که اینطور با پدرم حرف زدم کی بوده؟ چیزی به ذهنم نرسید. اصلا روزی بوده ؟ باز هم چیزی به ذهنم نرسید. شروع کردم به حساب کتاب کردن، خواستم یه عدد برای میانگین کلماتی که به درستی بین ما رد و بدل میشه پیدا کنم، میانگینی از کلمات در یک مکالمه که قبل از پاره شدن  نخ نازک ارتباطمون با هم، به درستی بین ما رد و بدل میشد. میانگین کلمات قبل از اینکه هرکدوممون بشیم ساکن یه سیاره ی دیگه،که من بشم مریخی و اون بشه زمینی، که دیگه حرف همو نفهمیم، که سکوت به ناچار بشینه بینمون و پر کنه فضای خالی رو.همیشه همین بوده، هیچوقت کلمات اون با من راحت نبودند و کلمات من با اون، انگار کلمات بین ما باید از داخل یک چرخ گوشت بزرگ رد میشدندنمیدونمفقط میدونم که نتونستم به میانگینی بیشتر از ده برسم، اونم در بهترین حالت. اینجا بود که فکری تمام سرم را پر کرد، فکری آزار دهنده و عبث  از جنس " چی میشد اگرها " . از اون فکرهای مگسی که ازش بیزاری اما نمیتونی از دستش خلاص شی، مثل مگسی که چاره ای جز تحمل وزوز های بی امانش نداری.فکر مگسی گفت" چی میشد اگر اون ده کلمه میشد یازده تا؟ نه بیست تا و نه سی تا! فقط یه دونه بیشتر! چی میشد؟ " سرم رو چرخوندم به سمتش، دیدمش که مثل همیشه ساکت و خیره به تلویزیون نشسته روی مبل،  با همون ابروهای گره خورده اش، گره هایی تا جایی که یادمه همیشه همراهش بودن و انگار دیگه شدن عضو جدا نشدنی صورتش. اینجا بودم که با خودم گفتم " نه چی میشد اگه فقط یه گره کمتر بود؟ "


باور کنید هیچ مصیبتی بالاتر از این نیست که یه دوست هنرمند حساس و عاطفی داشته باشید و این دوست حساستون بعد از چند ماه رابطه کات کنه و هم اتاقیش رفته باشه و واسه فرار از تنهایی بیاد بهتون پناه بیاره !
روز اول اومد با لب و لوچه آویزون که دل هیتلر رو هم به درد میاورد گفت " بچه ها اون اتاق همه اش واسه من خاطره هست( خاطرات تکست دادن منظورشه!!) میشه بیام پیشتون باشم این چند روز تا حسین بیاد؟ " ما هم دیدیم این بنده خدا اوضاعش خیلی خرابه و خیلی مهربانانه گفتیم آره عزیزم بیا اصلا اینجا اتاق خودته ! و داستان آغاز شد:

اتاق های ما در واقع یکنفره هست و دونفر هم به زور توش جا میشن و ما یه تخت داریم و یکی دیگه مجبوره رو زمین بخوابه گفتیم عزیز دل ما اگه اجازه بدی یکیمون بره اتاق خودت بخوابه و یکی دیگه هم پیشت بمونه که احساس دلتنگی نکنی! گفت " نه یک نفر واسه دلتنگی های من کمه! باید جفتتون پیش من باشید " . خب اوضاع اینجوری بود که اون سرش از در تقریبا بیرون بود و من هم یا باید میچرخیدم وا صورت اونو میدیدم یا درحالی که دماغمو به پایه صندلی چسبوندم بخوابم که بعد از این دیالوگ پایه صنلی شد معشوق من :
+ لنی جان میشه صورتتو اونور کنی؟
- چرا؟
+ چشات منو یاد چشاش میندازه.

ـ شت!

مصیبت دیگه هم این بود که این عزیز با یه تایع نامشصی خروپف میکرد و هم اتاقیم هم همینطور از خروپف کنندگان هست و من گاهی از خواب پا میشدم و حس میکردم وسط کنسرت دوران طفولیت بتوون یا یانی هستم!

یه بار دیگه هم نصفه شب بود دیدم یکی محکم منو بغل کرده و همونجا درحالی که تلاش میکردم ازش جدا بشم مثل اون عزیز کهنسالی که فریاد زد " خدایا من میخوام تو رو ببینم " از خدا خواستم که منو ببره پیش خودش که راحت شم و از این وضعیت راحتم کنه!

خب ما گفتیم حضورش هر ضرری داشته باشه این منفعت رو داره که میتونه واسمون غذا درست کنه چون بزرگترین معضل ما اینروزها درست کردن ناهاره چون بعضی روزها نه من هستم که غذا درست کنه نه هم اتاقیم. و خب اینجا قبل از شرح ماجرا توصیه اکید دارم: " هرگز نزارید دوستتون که شکست عشقی خورده غذا درست کنه "

روز اول:

+ بچه ها اصلا نگران نباشید ! چنان کته استامبولی ای امروز درست کنم که واستون خاطره بشه! 

و خب واقعا خاطره شد چون گوجه ها و همینطور برنج تقریبا نپخته بودن و ما تا شب دلدرد داشتیم و بین دستشویی و اتاق در تردد بودیم و وقتی دستورش رو ازش پرسیدیم گفت " آقا استامبولیه دیگه! همه چی رو میریزی تو همه چی و خودش درست میشه! "

یه روز هم خوراک لوبیا درست کردبه خدا قرار بود ماکارونی درست کنهولی خب ظاهرا شکست عشقی ارتباط مستقیم با گشاد شدن شریان های تنبلی داره ( کلا لوبیا درست کردن توی خوابگاه کار خطرناک و ریسکی ای هست و سپردن پخت لوبیا به یه آدم عاشق مثل سپردن کلید بمب اتم به یه بچه میمونه !)

شب شد.که کاش نمیشد . ساعت سه بود بیدار شدم دیدم هوا سنگین شده نمیتونم نفس بکشم همونجا بود درهای جدیدی از عمق حادثه چرنوبیل و رنج قربانیان اون حادثه به روی من باز شد. رفتم پنکه رو روشن کردم که یکم هوا جابجا شه. صبح بهش گفتیم لوبیا رو چقدر گذاشتی تو آب باشه ؟ گفت " دو ساعت دیگه! بسه دیگه! " 

ولی خب روز آخری یه ماکارونی مشتی درست کرد :)

با اینحال باز هم تاکید میکنم که هرگز پخت غذا رو نسپرید به دوستتون که شکست عشقی خورده!

یه شب گفتیم آقا بیا بریم بیرون یه کافه ای چیزی یه دوری بزنیم حال و هوات عوض شه. بعد شروع کردیم :

+پارک ؟

- با هر نیمکتش خاطره دارم.

+ کافه فلان؟

- نه اصلا اونجارو دوبار باهاش رفتم و شروع کرد به تعریف کردن خاطراتش.

+ کافه بهمان؟

- نه اونجا که اصلا ! اولین قرارم رو اونجا رفتم! وای .

و همینطور اسم کافه ها و مکان هارو آوردیم و اون خاطره تعریف کرد و آخرش گفتیم:

- آقا اصلا جایی هست که باهاش نرفته باشی؟

سرشو بلند کرد  و با اون بغض خاصش که مخلوطی از جدی و شوخیه گفت:

+ نه من تو هر گوشه این شهر لعنتی باهاش خاطره دارم! 

ولی خب باید این اعتراف رو بکنم که این سه روز کلی خندیدیم از دست کارها و حرفاش و دورهمی هایی که داشتیم آخر شب ها و واقعا سه روز خاطره انگیزی بود حیف که بعضیاش غیرقابل پخشه  :)

میدونم با خودتون میگید مگه همچین موردی هم هست بین پسرها؟ و باید بگم آره هست و کلا مرزهای احساس رو جابجا کردن این رفیقمون که البته همین ویژگیش هم بود که کار دستش داد .

یه روزی این آهنگ یکی از محبوب ترین های من بود ولی این چند روز اینقدر اینو پلی کرد که دیگه تا یه مدت نمیتونم تحملش کنم :)

آهنگ زیباییه، از دستش ندید :

eleni karaindrou --- the weeping meadow


یک 

توی اتاق نشستم که ناگهان حس میکنم هوا سنگین و گرم شده.انگار دوباره کولر خراب شده سرمو از  اتاق میارم بیرون که میبینم یکی از بچه ها با هیبتی مشابه غول برره دستاشو مثل رز توی فیلم تایتانیک باز کرده و همه ی باد کولر رو مستقیم داره میبلعه. آروم میرم جلو و میبینم بعله خود خود رز هستن ایشون :) دستارو باز کرده، چشارو بسته و داره حسابی حال میکنه. سرمو میارم نزدیک و بهش میگم : " رز عزیزم! همه ی بچه های لاین از عطر تنت بهره مند شدن! نظرت چیه بکشی کنار تا کشتیمون غرق نشده ؟ " چشاشو باز میکنه و میگه " آخ لنی! هوا گرمه حاجی ! نمیدونی چه حالی میده! بیا امتحان کن! "
و در ادامه باد کولر توسط دو نفر بلعیده شد :)

دو
توی آشپزخونه دارم غذا درست میکنم و کنارم هم یه گروه دیگه مشغولن. چیزی نمیگم. فقط دیالوگشون:

+ سالار برو دمی رو بیار! 
[سالار عزیز با نیم تنه بالایی عریان مشغول در آوردن شلوارک مبارک شده تا شلوارک را به عنوان دمی تقدیم سرآشپز کند ]

+ پشمام حاجی داری چه کار میکنی؟؟ میگم برو دمی رو بیار.

- حاجی هوا گرمه به خدا.گفتم با یه تیر سه نشون بزنم . هم راه نرم، هم خنک بشم و هم دمی رو بیارم 
سرآشپز خطاب به همه ی حاضرین با قیافه ی قاضی ای که کاملا از دفاع متهم راضی شده باشد :

+ حرفش منطقیه.نمیتونم اعتراض کنمبکن حاجی.

و در نهایت دوستان از شلوارک سالار به عنوان دمی استفاده کردند.

سه
توی شرکت نشستم دارم کار میکنم که ناگهان کولر قطع شده و پس از چند دقیقه صدای دوتا جنگنده از بالای سرمون میاد( دوتا جنگنده تمرینین که بعضی روزها صبح ها با هم پرواز میکنن )
همکارم برگشته میگه " نامردا حداقل میزاشتین زیر کولر مارو میزدین نه اینکه از جهنم مارو مستقیم بفرستین جهنم ! "

چهار
ساعت حدود ۲ بعدازظهره و گرما وحشتناکه. توی راه چندتا کارگر شهرداری رو میبینم که خسته و هلاک از گرما نشستن وسط آفتاب و بطری آب رو دست به دست میکنن خم میشم و میله گرد رو دست میزنم نمیتونم میله گرد رو تو دستام نگه دارم اینقدر که گرم و داغهدوباره به کارگرها نگاه میکنم به روز خودم توی شرکت فکر کردم و روم نشد بهشون خسته نباشید بگم. رفتم یه دلستر خریدم و دادم به یکیشون و راهمو کشیدم و رفتم.

پنج

در نهایت این پست رو با خاطره ی پیانیستی عریان که با زیرشلواری صورتی نشسته بر صندلی و مشغول نواختن پیانو است به پایان میبرم که پس از پایان دادن به قطعه ی زیر با نگاهی درمانده دو دست را با التماس به آسمان برده و فرمودند  " یا رب روا مدار که هوا گرمتر شود "

Brian Crain --Summer


چند هفته پیش یکی از دوستانم که تازه از سربازی برگشته بود رو دیدم.بعد حدود دو سال. میگفت فرستاده بودنش مرز واسه خدمتنمیتونست چیزی بگه از سختی هاش و فقط میگفت سخت بود لنی! خیلی سخت بود! میگفت اونجا دستشویی نداشتن و آبی که بهشون میدادن ناسالم بوده و وقتی بر میگرده خونه کلیه هاش درد میگیرن. میره پیش دکتر و دکترها بهش میگن که کلیه هاش از کار افتادن بخاطر آبی که میخوردهبالاخره به هر ضرب و زوری از یه پزشک معروف نوبت میگیره تهران و اون دکتر بهش میگه با یه عمل دوازده میلیونی میشه کلیه هاشو نجات داد. دست دوستم و خانواده اش تنگه و این پول واسشون کم نیستهر کلمه ای که میگفت بعدش یه لعن و نفرین به باعث بانیش میفرستاد آخرسر برگشت به من گفت " میدونی لنی؟ توی خدمت مدام بهت میگن واسه فلان مقدسات پا بکوبپا بکوب واسه کپا بکوب واسه فلانی و فلانی و. ولی وقتی تو برجک تنها نشستی بدون آینده ی روشنی به این نتیجه میرسی که هیچکدوم از اون فلانی ها به فکرت نیستنفقط به فکر خودشونناونجاست که میفهمی تنهای تنهاییبالای برجکاز اونجا به بعد با هر پا کوبیدنی اون مقدسات واست رنگ میبازه و جاشو به تنفر میده" 
این عکس بالا از مکالمه من باهاشه، چند روز بعد از عملش.

" پ " نامی رو داشتیم کارشناسی که فقط سالی یه بار میرفت خونهاز اون بچه های خودساخته ی همه فن حریف بود که دو سه کلمه باهاش حرف میزدی میفهمیدی چقدر از سنش جلوتره. یه بار تو اتاقش بودم که دیدم تو کمدش پر سرکه های جورواجور و یه ظرف بزرگ هست که روش پارچه انداخته بود که ماست بزنه بهش گفتم فلانی چرا خونه نمیری؟ دلت واسه پدر و مادرت تنگ نمیشه؟ پوزخندی زد و گفت " پدر؟ اون بیشرف دلتنگی داره آخه؟ " از حرفش خیلی تعجب کردمبا احتیاط گفتم چطور؟ واسم تعریف کرد. خلاصه بگم: پدرش هیچ اهمیتی به خانواده اش نمیدادپدر خوبی نبود بعد گفت : همون سالی یه باری هم که میرم، واسه مادرم میرمکه حداقل غذا تو دهنم گذاشت وقتی بچه بودم" نه اونموقع جوابی داشتم بهش بدم و نه همین الان.
بعد اون حرفش به پدرم فکر کردم.پدر من آدم سختگیری بود ولی من همیشه خیلی زیاد دوستش داشتم و دارمدر حد آدمی که واسم مقدسه دوستش دارم . چرا؟ چون محبت و تعهدش رو با تمام وجودم لمس کردمچون میدونم هرچی ازش برمیومد انجام داد واسماون با تعهدش واسم مقدس شده.

من دوران راهنمایی ام رو توی یه مدرسه گذروندم که خیلی سخت گیر بوداز صبح تا شب مسئولان مدرسه میکوبیدن بر طبل مقدسات و تو گوشمون میخوندناون مدرسه ضربه خیلی بزرگی به من زد ولی مثل هر زخم و ضربه ای که در کنارش یه چیزی یاد میگیری من هم یه چیزی رو خیلی خوب توی اون سه سال یاد گرفتم. اون هم اینکه هر چیزی که پشتش کلمه مقدس بیاد میتونه خیلی خطرناک باشهمیتونه ویرانی به بار بیارهفهمیدم توی این مملکت و هرجای دیگه ای وقتی یه عده کم میارن میرن میچسبن به این کلمه و پشتش پنهان میشناز اون روز که اینو یادگرفتم تلاش کردم نزارم هر چیزی واسم مقدس بشهنزارم این کلمه پشت هرچیزی بیاد مگر اینکه تعهد و عشقش رو به من ثابت کرده باشه.

یه بار یکی به من گفت آدم اگه معتاد نباشه زنده نیستراست میگفت. آدمی که به چیزی معتاد(وابسته) نیست اصلا زنده نیستیکی به دیدن صورت بچه هاش معتادهیکی به دیدن صورت پدر و مادرش معتادهیکی به دیدن گل هاش معتادهیکی به نشستن پشت سازش معتادهیکی به نمره بیست معتاده و یکی به دیدن صورت یارش معتاده   همین وابستگی ها و اعتیادهاست که مارو زنده نگه میدارهزندگی رو بدون اعتیادهاتون تصور کنین؟ زندگی نیست.بالاترین درجه این اعتیادها(که بالاترین درجه لذت رو هم داره) هم به نظرم وقتیه که مقدس میشنمیشن مثل شیشه و میتونن آدمو کنترل کننمثل عروسک های خیمه شب بازی

اما مشکل اینجاست که به نظرم مقدس بودن به حرف نیستبه عملهیه رابطه وقتی مقدس میشه که مثل یه گلدون گل هر روز بهش آب بدیم و تیمارش کنیم و هواشو داشته باشیمکه بهش متعهد باشیمهم ما و هم طرف مقابل حالا هر رابطه ای باشه.حکایت ما و خاکمون مثل حکایت " پ " و مادرشهنمیتونیم راحت ازش دل بکنیم چون ازش تغذیه کردیم و از سینه هاش شیر خوردیم . حکایت ما  و دولت ها و حاکم هامون هم مثل حکایت پدر " پ " هست که ازش متنفر شدیم که نمیتونیم بهش افتخار کنیمکه بیشتر و بیشتر حس میکنیم مارو رها کرده و تعهدی به ما ندارهکه بیشتر به فکر خودشهاگه بگم اصلا به فکر ما نیست بی انصافیه چون این پست رو دارم از جایی مینویسم که همین پدر کمک هزینه اش رو دادهولی اون کم گذاشتهخیلی کم گذاشته به قولهاش عمل نمیکنه و فقط حرف میزنه و این رابطه ما با این پدرهکه باعث شده فوج فوج با خوشحالی دل بکنیم و بریم

همه ی حرفم اینه که به نظرم باید حواسمون باشه که کی یا چی واسمون مقدس میشهبالاترین حد هر رابطه ای تقدسه و این با عمل به وجود میاد نه با حرف و شعار الکی وقتی تقدس فقط با حرف باشه و پشتش تعهدی نباشه و همینطور بی پشتوانه باد کنه اونوقت ممکنه یه روزی رسوا بشه و تبدیل به تنفر بشه و وای به روزی که عشق یه آدم تبدیل به تنفر بشه.


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

سیدمحمدمهدی صدری‌ Seth هنروگرافيک قیمت موبایل de Wayne دست نوشته های همسر یک طلبه حس غریب اخبار عرضه اولیه سهام در بورس اوراق بهادار Jeremy