هندزفری توی گوشم بود و داشتم بیرون رو تماشا میکردم. رفیقم داشت با هم کوپه ای مان بحث میکرد. هیچ علاقه ای به شرکت در بحث نداشتم و داشتم از موسیقی و منظره ی بیرون لذت میبردم که دیدم رفیقم داره میزنه به پام، هندزفری رو در آوردم و گوش کردم:
دوستم گفت آقا من رفتم فلان ارگان به عنوان مهندس مشغول به کار بشم و به من گفتن باید کارت بسیج داشته باشی. کار مهندسی چه ربطی به عضویت در بسیج داره؟ گفت مگه چیز بدی ازت خواستن؟ازت نخواستن بری پارتی شبانه که؟ دوستم گفت : آقا چه ربطی داره؟ داستان سر احترام به عقاید و سلایقه .حرف من اینه که شما اینجوری جلوی ورود نیروهای متخصص کشور رو به جایی که باید باشن میگیرید فقط چون همرنگ شما نیستند. اونوقت میرید کسی رو که ممکنه شایسته نباشه و فقط کارت بسیج داره رو میزارید سر کار به جای اونا. چرا مردم رو مجبور میکنید که ریاکار و دورو بشن؟ شما با اینکارتون از بخش زیادی از پتانسیل های داخل کشور یا استفاده نمیکنید یا ریاکار و دورو می کنید اونارو.همین کارهارو کردید که وضع مملکت ما اینه و هیچکس سرجاش نیست! گفت اولا اینکه نظام هیچ مشکلی نداره بعدش هم  آقا شما مگه مسلمان نیستید ؟ دوستم زیرچشمی نگام کرد و گفت آره . هم کوپه ای گفت خب بسیج فقط میخواد که ریش هاتون رو تیغ نزنید، نمازتون رو جماعت بخونین و . اونوقت بهتون کار میده و حقوقتون رو هم میبره بالا! این چه بدی داره؟ (به هر چیزی که توی زندگیم واسم ارزش داره و عزیزه قسم که این جمله رو گفت ) وقتی اینو گفت خون به گوشام دوید و احساس کردم دارم آتیش میگیرم. برای اولین بار صدام دراومد و گفتم من درست متوجه نشدم یعنی شما دارید میگید من بخاطر دو-سه تومن حقوق از طرز لباس پوشیدن مورد علاقه ام، از اعتقاداتم، سلایق و چیزهایی که منو ساخته دست بکشم و بشم اونطوری که شما میخوای؟  شما متوجه هستی که داری بدترین توهین دنیا رو به من میکنی؟ به ساعتم نگاه کردم و دیدم که پنج دقیقه مونده که برسیم به مقصد ، کوله و کیفمو گرفتم و به دوستم گفتم که حالت تهوع دارم و رفتم بیرون .

رفتم بیرون پشت پنجره ی قطار ایستادم و به حرف های محمد توی کافه فکر کردم که بلیطشو نشونم داد و گفت آدمایی مثل تو توی این مملکت جایی ندارن و میپوسن، بکن برو از اینجا. به حماقت و ساده دلی خودم فکر کردم که میشه با آدما با وجود اختلاف عقاید و سلایقشون کنار اومد و با خوشی زندگی کرد. دوست داشتم همونجا داد بزنم ای قطار منو اینجا پیاده نکن! ای قطار منو ببر جایی که این و اونی وجود نداره.چپ و راستی وجود نداره.این مذهب و اون مذهب وجود نداره . این پرچم و اون پرچم وجود نداره . منو ببر جایی که وجود نداره .

+خیلی دوست دارم مثل پست قبل عینک بیخیالی و قشنگ دیدن این دنیا رو بزنم به چشام و وانمود کنم که این زندگی اینجا خیلی هم رنگی و قشنگه و میشه خوش و خوشحال بود و ماسک دلقک بزنم به چهره ام و مزه بریزم واستون . ولی گاهی بوی تعفن لجنی که داریم توش زندگی میکنیم حالمو به هم میزنه و دیگه نمیتونم . ازم برنمیاد چون اگه نگم میترکم.ببخشید.
++ من تو زندگیم بسیجی خیلی خوش فکر و درستکاری که به عقاید آدما احترام میزاره هم دیدم. کسی که از من خیلی شایسته تر و درستکارتر و آدم تره. امیدوارم درک کنید که با این پست قصد توهین نداشتم.

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

جلسه قرآن تلاوت نور علیشیخ Daniel بغض ناگفته... طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل امروز زندگی کن Mohsen Farazi فیس نما signcompanyseoshiraz.parsablog.com