در بین همه ی عقاید ی پدرم تنها چیزی که ثابت مانده و هیچ تغییری نداشته توی این سالها دشمنی پدرم با گروه مجاهدینه! چرا؟ چون چند تا از دوستانش و آدمهایی که از نزدیک میشناخته رو  به طرز فجیعی کشتن.یه خطابه معروفی هم داره در مورد این موضوع که با " تو نمی دانی بابا اینا چه جنایت هایی کردن!! " شروع میشه و شامل پنج مورد از جنایات اینان هست. بنده در این مدت که زندگی کرده ام نزدیک به دویست بار شنونده ی این خطابه مشهور بوده ام و یادمه وقتی داشتم فیلم ماجرای نیمروز رو میدیدم، وسط فیلم داشت خوابم میبرد چون همه صحنه ها دویست بار از قبل واسم اسپویل شده بود و آخر فیلم داشتم دنبال اسم پدرم بین نویسنده ها میگشتم. نکته جالب بعدی ربط دادن همه ی جنایات بشری و حتی فجایع طبیعی این عالم به مجاهدین توسط پدرم هست. مثلا اون زمان که داعش تازه از تخم دراومده بود پدرم پا توی یه کفش کرده بود که آقا اینا صددرصد از تخم و ترکه ی مجاهدینن و اصلا اینا همون مجاهدینن! یا مثلا یه بار وسط تابستون به بابا گفتم امسال چقدر گرم شده! بعد نمیدونم چی شد که دیدم محکم داره میزنه به پاهاش و میگه " تو نمی دانی بابا  اینا چه کردن !! " و در ادامه شروع خطابه مشهور.

خب حالا با این مقدمه من از شما میخوام حدس بزنید که کدوم شبکه از همه بیشتر از تلویزیون خونه ما درحال پخشه؟آفرین! سیمای آزادی! من فکر میکنم دست اندرکاران این شبکه از خیلی وقت پیش تصمیم به حذف این شبکه داشتن ولی هربار وقتی پیگیری پدر من رو میدیدن بیخیال میشدن! یعنی فکر نمیکنم حتی وفادارترین اعضای سازمان هم به اندازه پدر من پیگیر این شبکه پیر و خاک گرفته باشن.   گاهی اوقات مثلا مامان میخواد بزنه شبکه یک سریال مورد علاقه اش رو ببینه ولی بابا مثلا داره تحلیل عملیات مرصاد رو که توسط دوتا پیرمرد بیچاره فلک زده داره اجرا میشه رو می بینه و با یه عشقی به ریششون میخنده! و تازه اگه راضی بشه که از این شبکه دل بکنه میره سراغ بی بی سی و بقیه اساتید.

به همین علت یکی از اعمالی که من هربار در بازگشت به خانه انجام میدم، حذف این شبکه منحوس به دستور مادرم هست.که البته این عملیات هربار با شکست مواجه میشه چون دو روز بعد رفتن من، بابا یکی رو میاره که شبکه رو برگردونه.ولی خب دو روز هم دو روزه :)

دیروز بعدازظهر دیدم روی مبل با لالایی اون شبکه منحوس خوابش بردهآروم کنترل رو گرفتم و داشتم میرفتم توی منو تا حذفش کنم که دیدم یه نفر محکم مچمو گرفت " داری چکار میکنی بابا؟ " برگشتم دیدم مثل کسی که گرفته باشه داره نگام میکنه و با ترس گفتم " هیچی دارم نور صفحه رو درست میکنم " کنترل رو از دستم گرفت و گفت " کار نداشته باش با این شبکه " بعد یه دفعه انگار یه چیز خیلی مهمی رو یادش اومده باشه از جاش بلند شد و گفت " آخه تو نمیدانی بابا اینا چه کردن . " و دوباره شروع خطابه.

من فکر میکنم پدرم دیگه نمیخواد قبول کنه که اینا نابود شدن و رفتن.که دیگه دوره شون گذشته.که یه گروه شکست خورده بودن و تموم شدن و پیر شدن . انگار نمیتونه بدون آدمهایی که ازشون متنفره زندگی کنه . انگار دیگه بحث تنفر و این حرفا نیست . بحث سر یه چیز دیگه است .بحث سر خاطره و زندگیه . این حالت هاش رو که میبینم یاد خیلی از پیرمردهای داخل فیلم ها و کتاب ها میفتم که نمیتونن قبول کنن که مثلا هیتلر مرده . که هنوز با خاطرات جنگ زندگی میکنن . انگار تلخی و شیرینی خاطره ها واسشون از بین رفته و فقط اون طعمی از خاطرات زیر زبونشون باقی مونده که زندگی رو بهشون یادآوری میکنه.مثل آدامسی که طعمشو از دست داده ولی دست از جویدنش برنمیداریم.


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هوای پاکم آرزوست خدمات دانشجویی ایران تورک موزیک | دانلود آهنگ ترکی اشپزی Mike گروه ادبيات و زبان فارسي Carlos Solivagant معرفی دستگاه های صنعتی مقالات اموزشی یخچال